تنها ترین غر یب دیار مدینه بود او مرد علم و زهد و وقار و سکینه بود صد باب علم از کلماتش گشوده شد در بین عالمان به خدا بی قرینه بود این خانواده نسل نجات و هدایتند او ناخدای پنجمیِ این سفینه بود نان آور همیشه ی هر کودک یتیم بر شانه های خسته ی او جای پینه بود آتش گرفته باغ دلش از شراره ای سهم امام خسته ی ما زهر کینه بود همواره آسمان دلش رنگ لاله داشت هفتاد و چند داغ شقایق به سینه بود دشت نگاه او پُرِ گلهای اشک بود یاد آور حکایت سقا و مشک بود شاعر: یوسف رحیمی