شعر یوسف رحیمی برای اربعین حسینی

کاروان می رسد از راه‌، ولی آه

چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب

دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه

زنی مویه کنان ، موی کنان

خسته، پریشان، پریشان و پریشان

شکسته ، نشسته‌ ، سر تربت سالار شهیدان

شده مرثیه خوان غم جانان

همان حضرت عطشان

همان کعبه‌ی ایمان

همان قاری قرآن ، سر نیزه‌ی خونبار

همان یار ، همان یار ، همان کشته‌ی اعدا.

کاروان می رسد از راه ، ولی آه

نه صبری نه شکیبی

نه مرهم نه طبیبی

عجب حال غریبی

ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی

ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی

ز داغ غم این دشت بلاپوش

به دلهاست لهیبی

به هر سوی که رفتند

نه قبری نه نشانی

فقط می وزد از تربت محبوب

همان نفحه‌ی سیبی

که کشانده ست دل اهل حرم را.

کاروان می رسد از راه

و هرکس به کناری

پر از شیون و زاری

کنار غم یاری

سر قبر و مزاری

یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته

به دنبال مزار پسر فاطمه رفته

یکی با دل مجروح

و با کوهی از اندوه

به دنبال مه علقمه رفته

یکی کرب و بلا پیش نگاهش

سراب است و سراب است

دلش در تب و تاب است

و این خاک پر از خاطره هایی ست

که یک یک همگی عین عذاب است

و این بانوی دلسوخته‌ی خسته رباب است

که با دیده‌ی خونبار و عزاپوش

خدایا به گمانش که گرفته ست

گلش را در آغوش

و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:

«گلم تاب ندارد

حرم آب ندارد

علی خواب ندارد»

یکی بی پر و بی بال

دل افسرده و بی حال

که انگار گذشته ست چهل روز

بر او مثل چهل سال

و بوده ست پناه همه اطفال

پس از این همه غربت

رسیده ست به گودال

همان جا که عزیزش

همان جا که امیدش

همان جا که جوانان رشیدش

همان جا که شهیدش

در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر

در آن غربت دلگیر

شده مصحف پرپر

و رفته ست سرش بر سر نیزه

و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا

رها مانده خدایا.

 

چهل روز شکستن

چهل روز بریدن

چهل روز پی ناقه دویدن

چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن

چه بگویم؟

چهل روز اسارت

چهل روز جسارت

چهل روز غم و غربت و غارت

چهل روز پریشانی و حسرت

چهل روز مصیبت

چه بگویم؟

چهل روز نه صبری نه قراری

نه یک محرم و یاری

ز دیاری به دیاری

عجب ناقه سواری

فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب

چه بگویم؟

چهل روز تب و شیون و ناله

ز خاکستر و دشنام

ز هر بام حواله

و از شدت اندوه

و با خاطر مجروح

جگر گوشه‌ی تو کنج خرابه

همان آینه‌ی فاطمه

جا ماند سه ساله

چه بگویم؟

چهل روز فقط شیون و داغ و

غم و درد فراق و

فراق و ... فراق و ...

چه بگویم؟

بگویم، کدامین گله ها را؟

غم فاصله ها را؟

تب آبله ها را؟

و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟

و یا طعنه‌ی بی رحم ترین هلهله ها را؟

و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟

 

چهل روز صبوری و صبوری

غم و ماتم دوری و صبوری

و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری

نه سلامی نه درودی

کبودی و کبودی

عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی

به آن شهر پر از کینه و ماتم

چه ورودی و کبودی

در آن بارش خونرنگ

سر نیزه تو بودی و کبودی

گذر از وسط کوچه‌ی سنگی یهودی و کبودی

و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه

چه دلتنگ غروبی ، چه چوبی

عجب اوج و فرودی و کبودی

خدایا چه کند زینب کبری!

شعر اربعین امام حسین چهل روزه که بوی گل نیومد صدای چهچه بلبل نیومد


چهل روزه که بوی گل نیومد
صدای چهچه بلبل نیومد
چهل روزه چهل منزل اسیرم
غم چل ساله گویی کرده پیرم
چهل روزه حسینم را ندیدم
غم عشقش بجون و دل خریدم
چهل روزه غم چل ساله دیدم
غم و اندوه دیدم ناله دیدم
همینجا غرق در غم شد وجودم
تن پاک ترا گم کرده بودم
میان نیزه ها دلباختم من
ترا دیدم ولی نشناختم من
اگر امروز برداری سرت را
به زحمت می شناسی خواهرت را
زجا برخیز ای نور دو دیده
شده مویم سپید و قد خمیده
اگر مردی در این صحرا نمی بود
اگر نامحرمی اینجا نمی بود
برون می کردم از تن پیرهن را
که بینی بازوی مجروح من را
نه تنها من که طفلان اینچنین اند
همه با درد و ماتم همنشین اند
تمام قلبها از غصه پاره
تمام گوشها بی گوشواره





سلام ای نازنین آلاله های سرخ زهرایی
که بشکفتید روی نیزه ها در اوج زیبایی
سلام ای یوسف بی پیرهن! ای بحر لب تشنه!
سلام ای آفتاب منخسف! ای ماه صحرایی!
زجا بر خیز، ای اشکم نثار حنجر خشکت!
که از بهر تو آب آورده ام با چشم دریایی
اگر چه قامتم خم گشت از کوه فراق تو 
خدا داند شکستم پشت دشمن را به تنهایی
سر تو قطعنامه خواند و من تکبیر می گفتم 
که بر بیدادگر طشت طلا شد طشت رسوایی
اگر از شام می پرسی زننگ شامیان این بس 
که با سنگ جفا کردند از مهمان پذیرایی
چنان داغ تو آبم کرده و از پا درافکنده 
که ممکن نیست جز با چشم تو زینب را تماشایی
به لطف و رأفتت نازم که در ویران سرا یک شب
سر پاک تو شد بر ما چراغ گردهم آیی
خدا دادِ دل ما را ز اهل شام بستاند
که بهر کف زدن کردند دور ما صف آرایی
گرفتم پیکرت را چون به روی دست در مقتل
گریبان چاک زد ازاین شکیبایی، شکیبایی
قبول حضرتت افتد که هم چون ابر باران زا
به یاد حلق خشکت چشم میثم گشته دریایی



به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
هزار بار به دریای غم فرو رفتم
که چند درّ غنیمت به ساحل آوردم
بجز رقیه که از پا فتاد پیش سرت
تمام اهل حرم را به منزل آوردم
گواه عشق خودم با تو ای حسین عزیز
نشانه ای به سر از چوب محمل آوردم
نظر به جسم کبودم مکن که دریابی
تنی رها شده از چنگ قاتل آوردم




ای خدای عشق آمد از سفر پیغمبرت
نیمه جان برگشته ای آرام جانت خواهرت
خواهرم اما نه آن خواهر که رفت از کربلا
زینبم اما نه آن زینب که بشناسی مرا
شمه ای گویم که از داغت چسان برگشته ام
با لوای عشق رفتم با عصا برگشته ام
بین همراهان زداغت قد کمان باشد بسی
لیک از زینب کمانی تر نمی باشد کسی
از علمدارت نشانی مانده باقی حسین
پوستی بر استخوانی مانده باقی حسین
بسکه تا شام بلا بر من جثارت کرده اند
شام تا کرببلا طفلان مرا آورده اند
آنقدر زخم زبان بر قلب تنگم می زدند
ای برادر شکر می کردم که سنگم می زدند
بارها کردم جدا از ما جدا گردد سرت
تا نبینبی زیر شلاق اوفتاده خواهرت
عشق تو هر سو کشاندم ورنه ای روح حجاب
دختر زهرا کجا و بزم ننگین شراب
سر به زیرم از امانت داری ام ای پیر عشق
ز آنکه جا مانده یکی از غنچه هایت در دمشق




از من مپرس زینب من معجرت چه شد 

با من بگو برادر زینب سرت چه شد 

از من مپرس از چه لبت خشک و زخمی است 

با من بگو که ساقی آب آورت چه شد 

از من مپرس رخت تنت از چه خاکی است 

با من بگو که پیروهن پیکرت چه شد 

از من مپرس از چه زدی سر به محملت 

با من بگو در نظر مادرت چه شد 

از من مپرس در دل محمل چه دیده ام 

با من بگو که راس علی اصغرت چه شد 

از من مپرس از چه نمازت نشسته است 

با من بگو اذان علی اکبرت چه شد 

از من مپرس موی سرت از چه شد سپید 

با من بگو عمامه ی پیغمبرت چه شد 

از من بپرس شرح تمام سفر ولی 

دیگر نپرس شام بلا دخترت چه شد 

مهدی محمدی


ای همیشه خواهر غم پرورم 

ای خمیده مثل زهرا مادرم 

بشکن این بغضی که داری در گلو 

هرچه می خواهد دل تنگت بگو 

بر حسینت شام را توصیف کن 

از خرابه رفتنت تعریف کن 

از درخت خشک و سنگ و سر بگو 

از لب و از چوب و طشت زر بگو 

صورت خورشید و نوک نی چه بود 

قصه ی قرآن و بزم می چه بود 

جان من بنشین و حرف دل بگو 

از جبین و چوبه محمل بگو 

به چه بزمی ، بزم اشک و ماتم است 

بزمتان جمع است و یک کودک کم است 

مهدی محمدی






ای ساربان! ای ساربان! محمل نگهدار
آمد به منزل کاروان، منزل نگهدار
محمل مران، محمل مران، شهر دل اینجاست
این کاروان خسته دل را منزل اینجاست
اینجا بهار بی خزانِ من خزان شد
از برگ
 برگ لاله هایم خون روان شد
اینجا همه دار و ندارم را گرفتند
باغ و گل و عشق و بهارم را گرفتند
اینجا به خاک افتاده بود و هست عباس
هم مشک خالی، هم علم، هم دست عباس
اینجا ز هم پیشانی اکبر جدا شد
بابا تماشا کرد و فرزندش فدا شد
اینجا ز آل الله منع آب کردند 
با تیر طفل شیر را سیراب کردند
اینجا صدای العطش بیداد می کرد 
بر تشنه کامان آب هم فریاد می کرد
اینجا همه از آل پیغمبر بریدند
ریحانه ی خیر البشر را سر بریدند
اینجا ستم بر عترت و بر آل گردید 
قرآن به زیر دست و پا پامال گردید
اینجا به خون غلطید یک گردون ستاره 
اینجا کشید از گوش، دشمن
 گوشواره
اینجا زدند آل علی را ظالمانه 
شد یاس ها نیلوفری از تازیانه 
اینجا چو از خانه به دوشان خانه می سوخت
دامان طفلان چون پر پروانه می سوخت
اینجا به گردون رفت دود آه زینب 
حَلقِ بریده شد زیارتگاه زینب
اینجا عدو بر زخم پیغمبر نمک زد
هر برگ گل را مُهری از غصب فدک زد
اینجا زگریه ناقه ها در گِل نشستند
دُردانه های وحی در محمل نشستند
ای کربلا! گل های سرخ یاس من کو؟
ای وادی خون! اکبر و عباس من کو؟
با غنچه ی نشکفته ی پرپر چه کردی؟
با حنجر خشک علی اصغر چه کردی؟
خون جگر از دیده ام بر چهره جاریست
پیراهن آوردم به همره، یوسفم نیست
تصویر درد و داغ در آیینه دارم
چون آفتاب
 آتش درون سینه دارم
خاموش و در دل گفتگو با یار دارم
در سینه داغ هیجده دلدار دارم
بعد از حسین از عمر خود آزرده بودم
ای کاش من با آن سه ساله مرده بودم
اشکم به رخ آهم به دل سوزم به سینه
بی تو چگونه من روم سوی مدینه
ای کاش چون تو پیکرم صدچاک می شد
ای کاش جسمم در کنارت خاک می شد
گیرم که زنده راه یثرب را بپویم
زهرا اگر پرسد حسینم کو چه گویم؟
بگذار تا سوز دلم مخفی بماند
این صفحه با سوز خود میثم بخواند



دوبیتی های اربعین

سفر کردم به دنبال سر تو 
سپر بودم برای دختر تو 
چهل منزل کتک خوردم برادر 
به جرم این که بودم خواهر تو 

حسینم واحسین گفت و شنودم 

زیارت نامه ام جسم کبودم 
چه در زندان، چه در ویرانة شام 
دعا می خواندم و یاد تو بودم 

برای هر بلا آماده بودم 

چو کوهی روی پا استاده بودم 
اگر قرآن نمی خواندی برایم 
کنار نیزه ات جان داده بودم 


اومدم پابوس قبرت واسه خوندن زیارت
 
السلام ای دلبر من اومدم من از اسارت
با یه قامت خمیده واسه تو غمنامه دارم
من پیشونی شکسته شرح ماتم نامه دارم
میگم از قصه ی کوفه میگم از خار مغیلان
کوچه های شهر شام و سنگ روی بام طفلان
میگم از بزم شراب و غم دل که بی امون بود
سر تو میون یک تشت زیر چوب خیزرون بود
سر تو به نیزه دیدم میون هزار شکوفه
من همش گریه می کردم پشت دروازه ی کوفه
شامیا خنده می کردند با صدای البشاره
به گل اشک رقیه به همون لباس پاره
نگا کن رباب خسته با یه دونه مشک پاره
پاشو گهواره آورده واسه طفل شیرخواره
روی تل بودم و دیدم حرم و نشون می دادی
خیمه ها آتیش گرفت و تشنه لب تو جون می دادی
کو علی اصغر من لاله ی سرخ و سفیدم
کو علی اکبر من کو علمدار رشیدم
زینبت با ناله رفت و دوباره با ناله بر گشت
می کشه از تو خجالت آخه بی سه ساله برگشت


از سفر آمدم ای همسفرم
 
کن تماشا که چه آمد به سرم
کس ندارم که توانم بدهد
تربت یار نشانم بدهد
من سراپا همه رنج و دردم
کرده عشق تو بیابانگردم
نیست ز احوال من آگاه کسی
نیست در سینه ی من یک نفسی
چه بگویم به چه احوال گذشت
این چهل روز چهل سال گذشت
رفتم از کوی تو اما دل ماند
دل سرگشته در این منزل ماند
از سر نی بنمودی دل من
سایه شد با سر تو محمل من
طعنه ها بر دل تنگم زده اند
نام تو بردم و سنگم زده اند
من کجا کوفه کجا شام خراب
من غمدیده کجا بزم شراب
خیزران تا که به لبهایت خورد
گفتم ای کاش که زینب می مرد
بود چشم نظرت بر هر سو
خواستم چوب بگیرم ز عدو
لیک دیدم که دو دستم بسته است
ریسمان بسته به دست خسته است
ولی از طشت دلم بشکستی
تو مرا دیدی و چشمت بستی
خون شده دیده ام از بیداری
بسکه سخت است امانتداری
بارها خون ز دو چشم افشاندم
غنچه ها را به تو برگرداندم
جمعشان جمع پریشان حالی است
جای زهرای سه ساله خالی است
تو ز من قصه ی ویرانه مپرس
تو از آن کودک دردانه مپرس
به تن کوچک خود تاب نداشت
دخترت تا به سحر خواب نداشت
اشک می ریخت ز چشم مستش
دست من بود عصای دستش
دیدی ای سرو چگونه سر شد
گل نیلوفر تو پرپر شد
یوسفم گم شده می دانم من
بعد تو زنده نمی مانم من



چگونه با تو بگویم چگونه خواهر رفت 


تمام سوی دو چشمم پس از برادر رفت 


به جای آن همه تیری که بر تنت آمد 


لباس کهنه و انگشتر مطهر رفت 


صدای حرمله می آمدو نوای رباب 


کنار نیزه طفلش زهوش مادر رفت 


حرم در آتش دختر نفس نفس میزد 


نگاه ها پی غارت به سمت دختر رفت 


برای غارت یک گوش واره کوچک 


دو چشم رفت ، گل سر شکست ، معجر رفت
 





ای شهیدان شمع روشن، عود در مجمر کنید 

عمـه سـادات از شام آمده، باور کنید 
بـا گلاب اشک خود آیید بهر پیشباز 
شستشو از چهره او گرد و خاکستر کنید 
کـوثر زهـرا ز صحـرای اسـارت آمده 
جای گل با هم نثارش سوره کوثر کنید 
تا گل سرخِ «مبارک باد» بر لیلا برید 
خلعت نو بر تن پاک علی‌اکبر کنید 
سینه‌ای پر شیر از خون دل آورده رباب 
گریه بر لبخندِ خونین علی‌اصغر کنید 
لالـه‌های پـرپـر ام‌البنین، زهرا رسید 
در پیِ عبـاس، استقبال از مادر کنید 
ام‌کلثوم از سفـر آورده رو در علقمه 
لحظه‌ای دلجویی از آن مهربان خواهر کنید 
همره زینب به سوی قتلگاه آرید رو 
گریه بر آن خواهر و آن پیکرِ بی‌سر کنید 
تا سکینه چشم نگشاید به سوی قتلگاه 
خویش را سدّ ره آن نازنین دختر کنید 
طایـران خستـه اینجـا نیست دیگر کعب نی 
ناله و فریاد بر خاک شهیدان سر کنید 
این شما، این کربلا، این علقمه، این قتلگاه 
سرزمین نینـوا را صحنـه محشر کنید 
با وضوی اشک رو آرید سوی قتلگاه 
سجده بر زخمِ تنِ آن غرقه خون پیکر کنید 
ای ملایک تا قیامت رود رود و بحر بحر 
اشـک «میثم» را نثـار آل پیغمبر کنید

دودریا اشک2-غلامرضا سازگار
 


باور نمی کنم که رسیدم کنار تو
 
باور نمی کنم من و خاک دیار تو
یک اربعین گذشته و من پیر تر شدم
یک اربعین گذشت و شدم همجوار تو
یک اربعین اسیر بلایم اسیر عشق
یک اربعین دچار فراقم دچار تو
یک اربعین دویده ام و زخم دیده ام
دنبال ناله های یتیمان زار تو
یک اربعین بجای همه سنگ خورده ام
یک اربعین شده بدنم سنگ سار تو
یک اربعین به گریه ی من خنده کرده اند
لبهای قاتلان تو و نیزه دار تو
مثل رباب مثل همه تار تر شده
چشمان خسته ی من چشم انتظار تو
روز تولدم که زدم خنده بر لبت
باور نداشتم که شوم سوگوار تو
با تیغ و تیر و دشنه تو را بوریا کنند
با سنگ و تازیانه مرا داغدار تو
یادم نمی رود به لبت آب آب بود
یادم نمی رود بدن غرقه خار تو
مانده صدای حرمله در گوش من هنوز
پستی که نیزه زد به سر شیرخوار تو
حالا سرت کجاست که بالای سر روم
گریم برای زخم تن بی شمار تو
من نذر کرده ام که بخوانم در علقمه
صد فاتحه برای یل تکسوار تو





ببین گرفته صدای من از صدا زدنت 


مگر به نیزه چه گفتی که بی هوا زدنت
 

تمام خاطرم از سفر فقط این است 


تمام راه به پیش نگاه ما زدنت 


هنوز صدای ناله ی طفلت نرفته از یادم
 

که گفت با نفس آخرش چرا زدنت 


هنوز پیش نگاه من است چون کابوس
 

به زیر دشنه و سر نیزه دست و پا زدنت 


مهدی محمدی
 






شکسته بال ترینم ، کبود می آیم 


من از محله ی قوم یحود می آیم 


از آن دیار که من را به هم نشان دادن
 

به دست های یتیمت دو تکه نان دادن 


از آن دیار که بوی طعام می پیچید 


از آن دیار که طفلت گرسنه می خوابید
 

کسی که سنگ به اطفال بی پدر می زد 


به پیش چشم علمدار بیشتر می زد 


از آن دیار که چشمان خیره سر دارد 


به دختران اسیر آمده نظر دارد 


از آن سفر که اگر کودکی به جا می ماند 


تمام طول سفر زیر دست و پا می ماند 


به کودکی که یتیم است خنده سر دادند 


به او به جای عروسک سر پدر دادند 


به جای آن همه گل با گلاب آمده ام 


من از جسارت بزم شراب آمده ام 


از آن دیار که آتش به استخوان می زد 


به روی زخم لبان تو خیزران میزد 


شاعر؟؟؟
 





مظهر صبر خدای حی داور زینبم! 

یادگار حیدر و زهرای اطهر زینبم! 
فتح کردی شام را سنگر به سنگر زینبم! 
آمدی همچون علی از فتح خیبر زینبم! 
گرچه آهی نیست از آه تو ظالم سوزتر 
بازگشتی از همه سردارها پیروزتر 
**** 
باغبان از بهر گل‌هایت گلاب آورده‌ام 
بحر بحر از چشم گریان بر تو آب آورده‌ام 
روی نیلی گیسوی از خون خضاب آورده‌ام 
پرچم پیروزی از شـام خـراب آورده‌ام 
آه دل را آتش فریـاد کـردم یـا حسین
شام ویران را حسین‌آباد کردم یا حسین
****
خواهرم در این سفر فریاد عاشورا شدی 
یاس بـاغ وحی من نیلوفر صحرا شدی 
با کبودی رخت مهرِ جهان‌آرا شدی 
هر چه می‌بینم شبیهِ مادرم زهرا شدی 
بارها جان دادی اما زنده‌تر گشتی بیا 
دست بسته رفتی و پیروز برگشتی بیا 
**** 
من خدا را آیت فتح و ظفر بودم حسین
با سرت تا شام ویران هم‌سفر بودم حسین
بر دل دشمن ز خنجر تیزتر بودم حسین
دختران بـی‌پناهت را سپـر بودم حسین
بس که آمد کعب نی از چار جانب بر تنم 
گشت سر تا پا تنم نیلی‌تر از پیراهنم 
**** 
زینبـم، پیـروز میـدان بـلا دیدم تو را 
فـاتح روز نبـردِ ابتـلا دیـدم تـو را 
لحظه لحظه قهرمان کربلا دیــدم تو را 
خوانده‌ام قرآن و در طشت طلا دیدم تو را 
تو نگه کردی و دشمن چوب می‌زد بر لبم 
بـر نگاهِ درد خیزت گریـه کـردم زینبم 
**** 
در کنار طشت چندین طایر افسرده بود 
هم لب تو، هم دل مجروح من آزرده بود 
کاش چوب آن ستمگر بر لب من خورده بود 
کاش پای صوت قرآن تو زینب مرده بود 
من که صبرم غمت برجان خریدم یا حسین
در کنـار طشت پیـراهن دریدم یا حسین
**** 
خواهرم آن شب که در ویرانه مهمانت شدم 
بـا سـر ببْریـده‌ام شمـع شبستـانت شـدم 
شستشو از گرد ره با اشک چشمانت شدم 
چشم خود بستم، خجل از چشم گریانت شدم 
دخترم پرپر زد و جان داد دیدم خواهرم 
زد نفس تا از نفس افتاد دیدم خواهرم 
یا اخا آن شب تو کردی با سر خود یاری‌ام 
ورنه می‌شد سیل خون در دیده اشک جاری‌ام 
مـاند چون بغض گلـو در سینه آه و زاری‌ام 
کاش می‌مردم من آن شب زین امانت داری‌ام 
دختر مظلومه‌ات با دست زینب دفن شد 
حیف او هم مثل زهرا مادرت شب دفن شد 
**** 

شعر در مذمت دنیا - دل بر جهان مبند که بسیار بى وفاست- قرآن دفاع زحرمت اسلام م

دل بر جهان مبند که بسیار بى وفاست‏

این کهنه دیر دشمن مردان با خداست‏

از این عجوزه رحم و مروت مجو رفیق‏

زیرا عروس بکر هزاران هزار هاست‏

با هیچکس نکرده سحر شام روز وصل‏

همواره بکر مانده و داغش به سینه هاست‏

عاقل فریب صورت او را نمى‏خورد

چون سیرت حقیقى او زشت و بدنماست‏

دنیا براى مردم دیندار کوچک است‏

لیکن به چشم دشمن دیندار پربهاست‏

مردان حق طریقه ى توحید طى کنند

این راه پر مخاطره از هر رهى جداست‏

هر کس بغیر راه ولایت قدم نهد

نابودیش مسلم و دنیاى او فناست‏

بیهوده عمر خویش تلف کرده بى ولا

چون هر چه هست در گرو دولت ولاست‏

خواهى که از طریق خطا در امان شوى‏

راه على برو که رهش راه انبیاست‏

بیم خطر ز راه على خود بود خطا

زیرا که راه شیر خدا بیمه از بلاست‏

آنانکه از طریق ولایت شدند دور

گم کرده راه حق و گران بارشان به جاست‏

 

 

جز پیروى ز خط امامان مجوى راه‏

زیرا على وصى بلافصل مصطفاست‏

ملک جهان که مزرع کشت و زراعت است‏

بفشان تو دانه‏اى که تو را توشه بقاست‏

بر مردم فقیر و ستم دیده یار باش‏

پاداش این معامله افزایش قناست‏

از یارى و حمایت آنان مکن دریغ‏

دستان پرتوان تو مشکل گشاى ماست‏

ما را زلطف وجود عنایات بهره ده‏

چشم امید ما به تو هر صبح و هر مساست‏

خرم براى اهل نظر هر چه بود گفت‏

این داستان زبده که از نعمت ولاست‏

*   *   *   *

اسلام زامر حق بجهان حکمران بود

از هر گزند و حادثه‏اى در امان بود

اسلام دین فطرت و دین برابریست‏

احکام آن مطابق با هر زمان بود

اسلام دین علم و کمال است و معرفت‏

دین حنیف خاتم پیغمبران بود

اسلام در تمامى ادوار روزگار

فریاد رس مقابل مستکبران بود

اسلام در سراسر دنیاى پرخروش‏

یار و معین و حامى مستضعفان بود

بهر دفاع و حفظ نوامیس مسلمین‏

اسلام خط فکرى دین باوران بود

همواره از عنایت خلاق ذوالمنن‏

اسلام از حمایت حق پرتوان بود

قرآن دفاع زحرمت اسلام مى‏کند

زیرا دفاع زحرمت دین آرمان بود

آنانکه منکر ولایت و قرآن و رهبرند

افکارشان تفکر نابخردان بود

نشناختند حرمت اسلام ناب را

دینى که بر مصالح خلق جهان بود

همواره در مجادله با اهل منطقند

گویند دین معارض هر آرمان بود

لیکن اگر زچشم بصیرت نظر کنند

باور کنند مشکلشان فهم آن بود

دین خدا متمم خط ولایت است‏

این هر دو با ولاى على توامان بود

هرگز مباد چهره‏اى اسلام منکدر

زیرا که دین خالص حق جاودان بود

کوته کن این مناظره خرم به هر دلیل‏

تفضیل این مقاله فزون از بیان بود

*   *   *   *

جهان را گلشن و گلزار نیکوست‏

گل بى خار در گلزار خوش بوست‏

به هر گل بنگرى در این گلستان‏

شکوفا گشته و گردیده خندان‏

 

 

کند تسبیح حق را با دو صد شوق‏

چو گل را هست در تسبیح حق ذوق‏

نسیم صبحدم گل را کند شاد

کند از فرط شادى داد و فریاد

ولى گر آب از گل شد دمى دور

دگر گل را نباشد حال مسرور

شود پژمرده ریزد در کنارش‏

بآه و ناله یاد آرد بهارش‏

چو ما از حال اشیاء ناگزیریم‏

از این رو نقص  خود را مى‏پذیریم‏

چو ما از حال آنان ناتوانیم‏

بیان نطق آنان را ندانیم‏

نه تنها گل بود انواع اشیاء

که هر شیئى بود اتباع اجزا

زسنگ و صخره و هر چیز دیگر

زخاک و باد و خار و ریز دیگر

همه با یک صدا در ذکر و تحمید

همه مشغول تسبیحند و تمجید

اگر خواهى شوى آگه از این راز

هواى نفس کن از فکر خود باز

سحرگه رو بدرگاه خداوند

برو در نیم شب راه خداوند

اطاعت کن عبادت کن خدا را

که تا از خود کنى راضى خدا را

تقرب نزد حق جز بندگى نیست‏

اطاعت بنده را شرمندگى نیست‏

رضاى حق بهشت جاودان است

بهشت جاودان زآزادگان است‏

مشو از لطف حق مایوس خرم‏

مطیع حق بود همواره خرم‏

*   *   *   *

 

غزل

بدنیا هر دل شادى غم بسیار هم دارد

چو شادیهاى این دنیا زپى آزار هم دارد

بود وابستگى‏ها را بحق امرى مهم زیرا

چو هر کس را در این سودا فشار بار هم دارد

بود امر مهم روزى که دل بیمار مى‏گردد

چو دل در حال بیمارى غم دلدار هم دارد

زدل گر حب دنیا را توان عاقل برون آرد

زدل حب را رها کردن غم دیدار هم دارد

بهر دل مهربانیها اگر از حد فزون گردد

بدان این مهربانیها بدل آثار هم دارد

هر آنکس با محبت شد بسى دلها بدست آرد

ولى گر بى تفاوت شد دل بیمار هم دارد

اگر فرصت نبد محدود مى‏گفتم خطرها را

که هر راه خطرناکى دیارش خوار هم دارد

 

 

نه هر بیگانه‏اى ایدل نهد پا اندر این وادى

که این وادى بصحرایش هزاران مار هم دارد

زکوى مهربانیها گذر کردن بود مشکل‏

سراغ دوستان رفتن ره دشوار هم دارد

کجا هر بزدلى بتوان برد ره کوى جانانرا

مگر میثم که آن پر دل على را یار هم دارد

بکن ترک گنه‏اى دل برو خط ولایت را

زمولا پیروى میکن رهش ایثار هم دارد

طریق بندگى اى دل به غیراز دین و قرآن نیست‏

نکردن پیروى دین را طناب دار هم دارد

زالطاف خدا خرم مشو نومید در دنیا

بدان لطف خداوندى تو را اغفار هم دارد

*   *   *   *

خدا را بنده شد هرکس اطاعت مى‏کند او را

نشد گر بنده خالق را خیانت مى‏کند او را

بگو با مدعى خرم که ترک خود نمائى کن‏

وگرنه نفس لوامه ملامت مى‏کند او را

 

هر آنکو مرتضا را پیروى کرد

تواند امتى را رهبرى کرد

على را مصطفى خواندى برادر

چو مولا مصطفى را یاورى کرد

 

الا که هست تو را اقتدار و تاب و توان‏

بکوش،خستگى از جان ناتوان برهان‏

زخستگان و ز درماندگان مشو غافل‏

بگیر دست ستم دیدگان جور زمان‏

زمردمیکه ندارند یاور و غمخوار

بکن حمایت از این قوم مانده سرگردان‏

مکن مسامحه اى دوست بهر یارى خلق‏

که سخت مى‏گذرد روز فقر برآنان‏

غرور و عجب و تکبر به دیگران مفروش‏

بدانه عجب و تکبر ز دل برد ایمان

زهر چه داده خداوند بر تو افزونى

مکن دریغ زانفاق در ره قرآن‏

سپاس نعمت حق واجب است بر مخلوق‏

جوان و پیر و خردمند و عاقل و نادان‏

کسیکه کفر بورزد ز نعمت بسیار

بروز کفر زکف نعمتش رود آسان

طریق بندگى ایدل زمرتضا آموز

که رهنماى ره حق علیست برهمگان‏

ره نجات تو جانا ره ولاى علیست‏

چو پیروى زعلى واجب است بر انسان‏

بکن تو پیروى از شاه انس و جان خرّم‏

که او امام بحق است و شاه کشور جان‏

*   *   *   *

 

 

رباعى

دل چو با مهر على مونس و دمساز شدى

آن دل از لطف خدا محرم هر راز شدى

هرگز آن دل نکند پیروى خورده فریب‏

چونکه با مهر ولا شاد و سرافراز شدى

 

تو را که عقل و خرد داد قادر سبحان‏

مکن متابعت جهل و قدر عقل بدان‏

براى حفظ چنین گوهر گران قدرى‏

مده عنان خودت را بدست هر شیطان‏

چو عقل و جهل دو قطبند ضد یکدیگر

همیشه عقل سلیم است و جهل نافرمان‏

خرد ز عقل جدا نیست نام او تدبیر

وگرنه عقل و خرد را چه فرق در عنوان‏

به هر که عقل خدا داد گو با او چه نداد

که این ودیعه بود راهنماى هر انسان‏

زیمن عقل بشر پخته مى‏شود زیرا

که رهنماى بشر عقل باشد و ایمان‏

هر آنکسى که کند پیروى زعقل سلیم‏

تمام مشکل او زود مى‏شود آسان‏

زدیو نفس کند پیروى هر آن فردى

بروزگار شود همچو دیو سرگردان‏

براه جهل و تجاهل اگر ادامه دهد

مطیع جهل شود طى کند ره خسران‏

عذاب روح کشد از فشار نادانى

همیشه هست سرافکنده در بر وجدان‏

مهار آبروى خویش را دهد از دست‏

بچاه ظلمت اعمال خود شود پنهان‏

ولى زخواب جهالت اگر شود بیدار

هدایتش کند از لطف خالق منان‏

زبخل و کبر بپرهیز اى رفیق شفیق‏

که کبر و بخل کند خوار هر که را بجهان

بگیر پند تو خرم زمردم دانا

کناره گیر زاشخاص جاهل نادان‏

*   *   *   *

ماه من گر چهره بگشاید سر بازارها

چشم بر هم  مى‏نهند از شرم،مه رخسارها

پا نهد گر در حریم مأمن دل دادگان‏

شادمان گردند از دیدار او دلدارها

گر بتابد ماه من بر بام بزم عارفان‏

بى گمان گردد منور بزم شب زندارها

گر گذارد او قدم بر طرف گلزار و چمن‏

در قدومش گل بیفشانند از گلزارها

میدرخشد ماه من بر بام قرب عاشقان‏

محو مى‏گردند از مشتاقیان بسیارها

ماه من پیوسته مى‏تابد بکل کائنات‏

مى‏کند تعظیم او سقف و در و دیوارها

 

 

بر فراز کعبه‏ى دل مى‏نهد پا ماه من‏

مى‏شود دلها زنورش کعبه‏ى انوارها

ماه من خورشید جانرا زنده دارد در ضمیر

ورنه جانرا کى بود این ارزش و مقدارها

القرض گر برنتابد ماه من بر ماسوا

بى گمان از هم بریزد ثابت و سیارها

ماه من یک جلوه از انوار ذات کبریاست‏

از فروغش نور گیرد عالم و ابصارها

ماه من دارد بعرش و ملک هستى برترى

گوى سبقت برده از مجموعه ى اسرارها

ماه من زامر خدا دارد مقام برترى

در مقام و مرتبت افزون بود زافکارها

القرض منظور من مهدیست از لفظ کلام‏

آنکه باشد عسکرى را وارث آثارها

هست آن خورشیدرخشان ملک هستى را دوام‏

از وجودش منتظم مجموعه ى اقمارها

عالم هستى زیمن حضرت مهدى بپاست‏

کز وجودش میخورد روزى همه جاندارها

پرچم عدل و عدالت را بپا دارد زلطف‏

مى‏کند برپا عدالت در خور معیارها

ریشه‏ى ظلم و ستم را بر کند از بیخ وبن‏

مى‏زند برهم نظام سلطه ى جبارها

باهتزاز آرد مجدد پرچم توحید را

منهدم سازد بناى کاخ استکبارها

بهر اصلاح بشر گیرد بکف تیغ دو سر

تا بگیرد انتقام از دشمن دین دارها

چشم خرم در ره مهدى بود در انتظار

روز و شب در انتظارش تا کند دیدارها

*   *   *   *

الا اى عاشقان مژده که ایام بهار آمد

زمستان رخ نهان کرد و درخت عشق بار آمد

شد از خواب گران بیدار اقبال سحر خیزان‏

خروس بخت بر بام رفیع زرنگار آمد

بگوش عاشقان آمد نویدى شاد روح افزا

شب هجران جانان را بپایان روزگار آمد

نسیمى جان فزا اکنون وزید از روضه ى جنت‏

نفوس قدسى جانها زشادى بیقرار آمد

جهان در شور و غوغا شد بناگه زین خبر اما

روان ناتوانانرا توان و اقتدارآمد

بگلشن بلبل شیدا نواى عاشقى سرداد

نواى بلبل شیدا بگوش از لاله زار آمد

سحرگه از افق ماهى برآمد خرم و خندان‏

که با لب خند او گیتى سراسر مشک بار آمد

بگو با اهل دل خرم غم روز جدائى را

که در آن روز غم افزاچه بر قلب فکار آمد

*   *   *   *

به چشمانت بیاموز هر کس ارزش دیدن ندارد

به چشمانت بیاموز هر کس ارزش دیدن ندارد
به دستانت بیاموز که هر گل ارزش چیدن ندارد 
به قلبت هم بیاموز که هر کس کنج آن جایی ندارد

میکشمت اگه یه روز با غریبه ببینمت 
گل منی نمیزارم دست دیگه بچینتد
گولم زدی اما بدون یه روز سراغ تو میام
با خنجری تشنه واسه سینه داغ تو میام 
میمیرمو میسوزم از این حیلو و نیرنگ تو
مگه چه کردم با دلت عمری بودم تو چنگ تو
قانون تو تو عاشقی هوسه 
می کشمت دستم بهت برسه
دو ته سیگار مونده رو میز یه ماتیکی یکی تمیز
گفتی به من تنها بودی کی بوده پس اینجا عزیز
وای که دلم داره دیگه دغ میکنه پر میزنه
شب خوشیت تموم میشه صبح منم سر میزنه
نفس نفس میزنم و از دور تماشات می کنم
رفتی با اون مرد غریب ندیدی نگات میکنم
قانون تو تو عاشقی هوسه
می کشمت دستم بهت برسه 

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را مزن
ابتدای یک پریشانی است حرفش را مزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانی است حرفش را مزن
آرزو داری دیگر بر نگردم پیش تو
راهمان با اینکه طولانی است حرفش را مزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا 
دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن
خورده بودی سوگند روزی عهد مارا بشکنی
این شکستن نامسلمانی است حرفش را مزن

صدای مداح سید ابوالحسن موسوی سوادکوهی

<embed src="نhttp://uplod.ir/k4r77fsle2g4/مداح_سید_ابوالحسن_موسوی_سوادکوهی_سینه_زنی.mp3.htm
" autostart="true" hidden="false" loop="false" width="80" height="44">

کدانجمن مداح سید ابوالحسن موسوی سوادکوهی09111581055

[URL=http://uplod.ir/k4r77fsle2g4/مداح_سید_ابوالحسن_موسوی_سوادکوهی_سینه_زنی.mp3.htm]مداح سید ابوالحسن موسوی سوادکوهی سینه زنی.mp3 -  1.3 MB[/URL]


کد آهنگ مداح حجت الاسلام سید ابوالحسن موسوی سوادکوهی09111581055

http://uplod.ir/k4r77fsle2g4/مداح_سید_ابوالحسن_موسوی_سوادکوهی_سینه_زنی.mp3.htm