باغبان آغوش خود را باز کرد
فصلی از دیوان عشق آغاز کردگوهر دردانه را در جان کشید
با خدایش اینچنین آواز کردداده ام قربانیان بی شمار
عشق تو با من چنین اعجاز کرددر میان گفتگو دستی ز کین
تیر دیگر در کمانش ساز کردتیر آمد ناگهان بر گل نشست
برگ برگش صحبت از یک راز کردنوگل زیبای باغ باغبان
زخم بر حنجر برایش ناز کرداز سه سو خون از گلویش میچکید
آسمان را غرق در پرواز کرد